معنی روستایی در سوادکوه

حل جدول

روستایی در سوادکوه

آلاشت


روستایی از توابع سوادکوه

کالیم


روستایی

دهاتی


هزارمسجد، سوادکوه

از کوه های شمالی کشورمان


هزارمسجد ، سوادکوه

از کوه های شمالی کشورمان


مرکز سوادکوه

پل‌سفید

گویش مازندرانی

سوادکوه

سوادکوه مشتمل بر دو بلوک و حدود یک صد پارچه آبادی استاز جنوب...

لغت نامه دهخدا

سوادکوه

سوادکوه. [س َ] (اِخ) نام یکی از بخشهای شهرستان شاهی است. حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال به بخش مرکزی شاهی، از طرف جنوب به بخش فیروزکوه ازشهرستان دماوند، از خاور به بخش دودانگه از شهرستان ساری و از باختر به بخش بندپی از شهرستان بابل. موقعیت بخش طبیعی و کوهستانی و از قسمت جنوبی آن بخطالرأس سلسله جبال البرز منتهی میشود. ارتفاع قلل آن 3500 متر است. سرچشمه ٔ دو رودخانه ٔ مهم تالار و بابل که قسمت اعظم قرای شهرستان های بابل، ساری و شاهی را مشروب می نماید. از ارتفاعات جنوبی این بخش و قرای مهم آن در طول دره های متعدد آن واقع گردیده است. محصول آن برنج و انواع محصولات مناطق معتدل و مرطوبی است. قسمت مرکزی مراتع زمستانی گاوداران و منبع تهیه ٔ چوب وزغال بوده است. راه آهن از وسط دره ٔ رودخانه ٔ تالار و تقریباً از وسط این بخش میگذرد. شش ایستگاه در این بخش واقع است: 1- شیرگاه 2- زیرآب. 3- پل سفید. 4- سرخ آباد. 5- ورسک. 6- دوگل. ایستگاه هفتم در گدوک فیروزکوه واقع است. بخش سوادکوه از 5 دهستان و 143 آبادی تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 53هزار تن بشرح زیر است: دهستان ولوپی 31 آبادی و دارای 11هزار تن جمعیت، دهستان راستوپی 55 آبادی و دارای 23هزار تن جمعیت، دهستان لفور قشلاقی 21 آبادی و دارای 8هزار تن جمعیت، دهستان کسطیان قشلاقی 16 آبادی و دارای 3هزار تن جمعیت و دهستان شیرگاه قشلاقی 20 آبادی و دارای 8هزار تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). رجوع به التدوین و جغرافیای سیاسی کیهان شود.


روستایی

روستایی. (ص نسبی) باشنده ٔ ده یعنی دهقان. (آنندراج) (غیات اللغات). قروی. (مهذب الاسماء). اهل ده. (از فرهنگ شعوری). دهاتی و دهقان. (ناظم الاطباء). آنکه در روستا نشیند:
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی.
طوطی بحدیث و قصه اندر شد
با مردم روستایی و شهری.
منوچهری.
برآن روستایی گره هر که بود
برآشفت و زیشان یکی را ربود.
(گرشاسب نامه).
گر شاه تویی ببخش و مستان
چیز از شهری و روستایی.
ناصرخسرو.
یکی روستایی ازهر را سلام کرد. (تاریخ سیستان).
روستایی گاودر آخر ببست
شیر آمد خورد و بر جایش نشست.
مولوی.
چو دشمن خر روستایی برد
ملک باج و ده یک چرا می خورد.
سعدی (بوستان).
یکی روستایی سقط شد خرش
علم کرد بر تاک بستان سرش.
سعدی (بوستان).
نه آن شوکت و پادشاهی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند.
سعدی (بوستان).
بفریبد دلت بهرسخنی
روستایی و غرچه را مانی.
بدیعی.
خوش بباید بر آن امیر گریست
که بتدبیرروستایی زیست.
اوحدی.
- روستایی طبع، کسی که طبعش چون روستایی است. کنایه از تنگ نظری و خست طبع است: ابوالحسن عقیلی نام دارد و جاه و کفایت اما روستایی طبع است. (تاریخ بیهقی).
- روستایی گیرشدن، بحیل روستاییان دچار گشتن. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
حاکم بسخن روستایی گیرد اما رها نکند. (جامع التمثیل از امثال وحکم دهخدا).
روستایی اگر ولی بودی
خرس در کوه بوعلی بودی.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
روستایی را بگذار تا خود گوید.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
روستایی را حمام خوش آمد. (از امثال و حکم دهخدا)، این مثل را در محلی گویند که کسی بجایی و بکاری چنان مشغول شود که نخواهد که بهیچ وجه ترک آن کند یا از آنجا بیرون آید. (از آنندراج).
روستایی را عقل از پس میرسد. (از امثال و حکم دهخدا).
روستایی را که رو دادی کفش بالا می کند. (جامع التمثیل از امثال و حکم دهخدا).
روستایی رسوایی است، روستاییان بیشتر آبدهان و چغل باشند یا غالباً در کارها هلالوش و هایاهوی را دوست دارند. (امثال وحکم دهخدا).
روستایی عید دیده. (جامع التمثیل از امثال و حکم دهخدا).
روستایی وقتی گوزید گرد می نشیند، در مورد کسی گفته میشود که وقتی کار از کار گذشت تازه بفکر اصلاح یا خطای از دست رفته می افتد. (فرهنگ عوام).
عشق تو و سینه ٔ چو من کس
طاوس و سرای روستایی.
انوری (امثال و حکم دهخدا).
طمع روستایی بحرکت آمد. (امثال و حکم دهخدا).
گرهی را که یک روستایی زند صدشهری نتواند باز کرد، یعنی مردمان روستا بسیار گربز و محتالند. (از امثال و حکم دهخدا). || عوام و ارباب حرفه و فرومایگان. (لغت محلی شوشتر). || جمعیت مردمان خواه برای تماشا و خواه برای کاری. (لغت محلی شوشتر). || (حامص) دهقانی. (لغت محلی شوشتر). دهگانی. که بتازی دهقانی شود. (از شرفنامه ٔ منیری). باین معنی منسوب به روستا بمعنی دهقان است. رجوع بروستا شود. || زندگانی و تعیش در روستا. (ناظم الاطباء). و رجوع به روستا شود.

فرهنگ عمید

روستایی

مربوط به روستا: لباس روستایی،
از مردم روستا، دهاتی: مرد روستایی،
[مجاز] ساده‌لوح، احمق،

مترادف و متضاد زبان فارسی

روستایی

دهاتی، ده‌نشین، روستانشین، دهقان، رعیت

فارسی به عربی

روستایی

ریفی، فلاح

فرهنگ فارسی هوشیار

روستایی

(صفت) ساکن روستا کشاورز دهقان.

فارسی به آلمانی

روستایی

Dummer bauer (m) [noun], Kleinbauer, Ländlich

فرهنگ معین

روستایی

(ص نسب.) کشاورز، دهقان.

معادل ابجد

روستایی در سوادکوه

993

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری